گفت و گو

گفتم دل و جان در سر کارت کردم           هر چیز که داشتم نثارت کردم

گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی           آن من بودم که بی قرارت کردم

papeli

نظرات 8 + ارسال نظر
ف.م شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:12 ب.ظ http://aramedel.com

سلام مهربون!

خیلی عکس قشنگی گذاشتی ...ممنون!
یاحق!

کمیل شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 03:25 ب.ظ http://isis.blogsky.com

سلام حامد
اگه منو نشناختی بیا خونه مصطفی
وب لاگ با حالی داری به وب لاگ ما هم سر بزن
بابا بلاگر
بای

یه دل خاکی با کلی پاکی... شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:49 ب.ظ http://yeganemaabod.blogfa.com

سلام...سال نوت مبارک...شعرت باهال بود...منم آپم...تابعدیاعلی...

yasaman یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 05:11 ب.ظ http://mehrabooni-sedaghat.blogfa.com

وای چه عکسی دلم ضعف رفت...

مازیار یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:06 ب.ظ http://future2010.blogsky.com

سلام ...
زیبا بود
هم شعر
و هم عکس
ممنون که به من سر میزنید


آنجا که آینده را با چشمان خود خواهید دید http://fu20.com

3line دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:05 ق.ظ http://www.1111.tk

سلام امیدوارم که روز خوبی داشته باشی قالب حرفه ای و زیبای ما برای سیستم بلاگ اسکای آماده شده انشاء الله که نظر مثبتون جلب کنه و ازش استفاده کنید یا علی

حاجیه دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:33 ق.ظ http://hajieh.blogsky.com

سلام
وای چه جیغ بنفشی دارم میکشه!

امیر دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:40 ب.ظ http://pws.blogsky.com

به به چه جیغی !
آدم لذت می بره !!!!!!!!!!




برای دخترکی که با احساسش کنار نیومد !!!...

نامه رو تا کرد ، از خونه رفت بیرون ، هوا سرد بود ، یه خورده لرزید ، به در ِ خونه شون رسید ، یه بار دیگه به نامه نگاه کرد ، یه خورده دیگه لرزید ، نامه رو توی خونه انداخت ، سریع به خونه برگشت ، ...

وقت زیادی نداشت ، خونه خیلی بهم ریخته بود ، باید خوب مرتبش می کرد ، آخه مهمون مهمی رو برای ناهار دعوت کرده بود ، ... آشغالها رو جمع کرد ، فرش ها رو حسابی جارو کشید ، جای مبل ها رو عوض کرد ، بخاری رو روشن کرد ، پرده ها رو کشید ، ظرفها رو شست ، غذا رو آماده کرد ، لباسهای مرتب پوشید ، حتی یه خورده تمرین حرف زدن کرد ، ... سفره رو چید و روی کاناپه به انتظار نشست ...

* * * * * * * * *

دوازده ...

یک ...

دو ...

سه ...

* * * * * * * * *

ساعت سه و نیمه ، سیگار دیگه ای روشن می کنه ، به سقف خیره میشه ، دود سیگار آروم آروم بالا میره ، غذا سردِ سرد شده ... با خودش فکر می کنه : چرا مهمونم نیومد ؟! ...

------------------------
منتظر حضور شما و نظرات گرانبهایتان در مورد آخرین پستم هستم.
با تقدیم احترام
امیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد