پاسبانی مردی را دید به راهی و گفتا : کیستی؟
از بهر چه می رقصی و بشکن میزنی؟
گفت:فردی بی خیال و فارغ و آزاده ام
گفت:خیلی شاد هستی باده لابد خورده ای
گفت:هم از باده خور بیزار و هم از باده ام.
گفت:از جام وصال نازنینی سرخوشی؟
گفت:از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام.
گفت:پس چرا چون مرغک آزاد و چون رمه بی پروا می چری؟
گفت:زیرا چون سگی هستم که بی قلاده ام.
گفت:پس شاید قماری کرده پولی برده ای؟
گفت:من در راه برد و باخت پا ننهاده ام.
گفت: پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای؟
گفت:دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام.
گفت:لابد ثروتی داری و دل شادی به پول؟
گفت:من مستضعف و مسکین مادر زاده ام.
گفت:آیا راستی آهی نداری در بساط؟
گفت:خود پیداست از این وصله ی لباده ام.
گفت:گویا کارمند ساده ای یا کارگر؟
گفت:بی کارم ولی از بهر کار آماده ام.
گفت:بیکاری و بی پولی ؟ پس این شادی زچیست؟
گفت:یک زن داشتم اینک طلاقش داده ام
حامد
جمعه 24 شهریورماه سال 1385 ساعت 07:46 ق.ظ