یا علی

امروز سه شنبه 17 مردادماه

13 رجب روز تولد انسانی به بزرگی تاریخ

این روز را به همه شیعیان عاشقان و دلباختگانش تبریک عرض می کنم.

نمیدانم چرا؟ شاید همه همینطور باشند. وقتی اسم علی را میشنوم یا یاد ایشان میافتم یه حس افتخار و غرور به من دست میده.

آرزو میکنم ای کاش منهم تو اون دوران بودم و حداقل جانم را فدایشان میکردم.

این عکسهای جالب هم تقدیم به شما.

در پناه حق تا بعد... .

babaei

sib zamini

cheshm

خاطره

سلام بر همه دوستان گلم

اوضاع و احوالات چطوره؟

تابستونه و علافی و .... چند روز پیش یه واقعه جالب و خنده دار برام پیش اومد الان براتون تعریف میکنم.

غروب بود رفتم نانوایی نون بگیرم. خیلی شلوغ بود منم در این مواقع معمولا دنبال دوستی، آشنایی،... میگردم که دیگه بله.

یک دفعه دیدم اول صف یکی از دوستان بسیار صمیمی دوران دبیرستان بود  که تو دانشگاه بیرجند درس میخونه و منم مدت زیادی بود که اونو ندیده بودم. خیلی خوشحال شدم. جمعیت و کنار زدم رفتم جلو و یه تلنگر واسه گوشش رفتم. تلنگره خوب نگرفت. اونم مثل اینکه احساس کرده بود سرش را برگرداند!!!!!!!!!!

وای خدای من این کیه. من از تعجب خشکم زده بود. حتما فهمیدید چی شد؟(اشتباه گرفته بودم)

 

یادی از حافظ

با عرض سلام و درود فراوان خدمت دوستان عزیز وتشکر از لطف شما

شرمنده ...!!!

تواین مدت درگیر درس و کنکور و... بودم و نتونستم آپ کنم.

دیروز (جمعه ) تموم شد . کدوم کنکور؟؟

کار دانی به کارشناسی رو میگم. رشته معماری .

چی چطور بود ؟؟ کنکور؟؟!

خوب بود بد نبود  فقط یه خورده وقت کم آوردم .( بلد بودما ... حیف شد !!)

خیلی ممنون حالا خدا چی بخواد!!

 

نیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوس

دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس

 

گفتم : سلام حافظ گفتا علیک جانم

گفتم کجا روی تو گفتا خودم ندانم

 

گفتم بگیر فالی گفتا نمانده حالی

گفتم : چگونه ای ؟ گفت در بند بی خیالی

 

گفتم که تازه تازه شعروغزل چه داری؟

گفتا که می سرایم شعر سپید باری

 

گفتم زدولت عشق،گفتا که کودتا شد

گفتم رقیب گفتا ، او نیز کله پا شد

 

گفتم کجاست لیلی؟مشغول دلربایی؟

گفتا شده ستاره در فیلم سینمایی

 

گفتم،بگو ز خالش ، آن خال آتش افروز

گفتا عمل نموده ، دیروز یا پریروز

 

گفتم بگو ز مویش،گفتا که مِش نموده

گفتم بگو ز یارش ، گفتا ولش نموده

 

گفتم چرا،چگونه؟عاقل شدست مجنون

گفتا شدید گشته معتاد گرد و افیون

 

گفتم کجاست جمشید؟جام جهان نمایش

گفتا : خرید قسطی تلوزیون به جایش

 

گفتم: بگو ز ساقی حالا شده چه کاره؟

گفتا : شدست منشی در دفتر اداره


گفتم بگو ز زاهد آن رهنمای منزل

گفتا که دست خود را بر دار از سر دل

 

گفتم ز ساربان گو با کاروان غم ها

گفتا آژانس دارد با تور دور دنیا

 

گفتم بگو ز محمل یا از کجاوه یا دی

گفتا پژو ، دوو ، بنز یا گلف نوک مدادی

 

گفتم که قاصدک کوآن باد صبح شرقی

گفتا که جای خود را داده به فاکس برقی

 

گفتم بیا ز هد هد جوییم راه چاره

گفتابه جای هد هد،دیش است وماهواره

 

گفتم سلام ما را باد صبا کجا برد ؟

گفتا به پست داده آورد یا نیاورد‌؟

 

گفتم بگو ز مشکِ آهوی دشت زنگی

گفتا که ادکلن شد در شیشه های رنگی

 

گفتم سراغ داری میخانه ای حسابی

گفت آنچه بود از دم ، گشته چلوکبابی

 

گفتم : بیا دوتایی لب تر کنیم پنهان

گفتا نمی هراسی از چوب پاسبانان

 

گفتم بلند بوده موی تو آن زمان ها

گفتا به حبس بودم از ته زدند آن ها

 

گفتم شما و زندان حافظ ما رو گرفتی؟

گفتا ندیده بودم هالو به این خرفتی !!!

 

 (hra3.blogfa.com)

 

جالب

با سلام خدمت همه عزیزان

 

نکته های کوچک زندگی ( اچ جکسون براون )

- از دانش آموزانی که برای بدست آوردن مخارج درسی شان آدامس و آبنبات و خوراکی می فروشند

 خرید کن .

- همیشه کسی هست که از نظر رفتاری تو را الگو قرار دهند. پس سعی کن باعث گمراهی دیگران 

نشوی .

- سعی کن دست دادنت مانند یک قرارداد امضا شده معتبر باشد .

 

میدونید این گل اسمش چیه؟؟؟!

 

gol

 

تاریخ تکرار می شود:

موفقیت در 4 سالگی یعنی خیس نکردن شلوار
موفقیت در 12 سالگی یعنی پیدا کردن دوست
موفقیت در 18 سالگی یعنی داشتن گواهینامه
موفقیت در 20 سالگی یعنی امکان ازدواج
موفقیت در 35 سالگی یعنی پول داشتن
موفقیت در 50 سالگی یعنی پول داشتن
موفقیت در 65 سالگی یعنی امکان ازدواج
موفقیت در 70 سالگی یعنی داشتن گواهینامه
موفقیت در 75 سالگی یعنی پیدا کردن دوست
موفقیت در 80 سالگی یعنی خیس نکردن شلوار

 

دیوانگی

این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم :

در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستم

و در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است .

آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .

لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:

دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !

مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.

چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود  فریاد بر آورد :

ای مردم ! این مرد دیوانه است !

سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این برای

نخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد

 و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :

مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!

این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :

آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،

می کوشند تا ما را به بندگی کشند اما نباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از

 دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !             

  " جبران خلیل جبران "