سفر کرده

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

 

(منوچهر آتشی درگذشت)

 

منوچهر آتشی 

 

 

... به یادش از بستنی

 

مرا به رقص باد و درخت کاری نیست ،
من از دریچه های بی پناهی گنجشک می آیم
و از تنفس فقر
و آن جوجه های مرده ی بی سر
با آن دهان همیشه گشوده ی از حسرت ، سرشار 
مرا به تماشای جشن برگ های بی خزان و کبوتران مست نیافریده اند ،
وقتی هنوز شاخه های خشک پندارم
سرشار از خوشه های نارس باران است 
من از قلب دردمند کلاغکی
که با تمام حجم سرخ و وسیعش
هنوز هم
بر مدار تنهایی آن تاک جوان می چرخد

من از ذهن منجمد سار های پیری آمده ام
که کودکانشان
برای همیشه ،
دل را به دودکش های پیر شهر سپرده اند ،
و مترسک های استخوانی دیروز را
با آن صلیب های چوبی باریک
ـ در صلح بی ثمری ـ
برای همیشه از یاد برده اند ؛
من از تمدن سینه صاف کرده ی عصر ،
از سایه های متشخص برج های شهر
از شاعران گمنامی می گویم
که پیمبران پا برهنه ی شهرند ،
ولی میان آهن و سیمان
با مشتی الفاظ و اندیشه و وحی
برای چیدن یک سیب
از خسته ترین درخت باغ
تنها مانده اند!

 

روحش شاد